خاطراتی از مکتب خانه های 50 سال پیش وحدتیه
قبل از دوره مدرسه بچه ها جهت یادگیری قرآن و سوره های کوتاه (جزمک) به مکتب فرستاده می شدند . من هم مثل بقیه بچه های همسن و سالم به مکتب و زیر نظر مادر شهید جلیل برازجانی فرستاده شدم .کلاس با حالی بود ولی متاسفانه هیچ کدوم از هم دوره ای های مکتبی ام را به خاطر نمی آورم . پس از گذراندن دوره جزمک باید بچه ها شیرینی و آجیل برای استاد و بچه ها می برد و سپس دوره قرآن شروع میشد . اما من پس از گذراندن دوره اول قادر به خواندن قرآن شدم و دیگه ادامه ندادم و فکر کنم آجیل و شیرینی هم نبردم.
حالا می خوام به دهه سی ببرمتون . در لابلای خاطرات ودستنوشته های بابایم توصیف مکتب خانه آن زمان را اینگونه دیدم:
" صبح یک روز پاییزی سال ۱۳۳۷ آخوند ما به اصطلاح امروز ، معلم مکتب خانه گفت : بچه ها امروز نماینده فرهنگ به مکتب خانه می آید و شما را به مدرسه می برد . مدرسه کلمه تازه ای بود که می شنیدم ، نمی توانستم تصور کنم مدرسه چیست ولی آخوند زود حالیمان کرد مدرسه مثل مکتب خانه خودمان است ولی با امکانات بیشتر. مکتب خانه ما کپری بود که با حصیری که با برگ نخل مفروش شده بود سی تا چهل نفر قد و نیم قد ، دایره وار در کپر می نشستند ، آخوند بر گلیمی نشسته یکی یکی بچه ها را تعلیم می داد.
بچه ها با صدای بلند الفبا ، ابجد و الحمد می خواندند . صدای بلند را بچه ها دوست داشتند ، انگار بدون سر و صدا نمی توان درس خواند گاهی که سکوت بر مکتب خانه حاکم می شد فریاد رعد آسای آخوند بود که سر و صدای بچه ها را در می آورد . بچه ها در سه پایه درس می خواندند : مبتدیها عم جزء می خواندند ، گروهی قرآن و برخی نیز کتابخوان بودند . پایان تحصیلات خواندن کتاب حافظ و سعدی ، جودی و جوهری بود . آخوند می گفت هر کس کتاب حافظ را بخواند ذهنش باز می شود . آن موقع ساعت نبود با طلوع آفتاب مکتب خانه شروع می شد و بر اساس سایه ای که به عنوان شاخص انتخاب شده بود نزدیک ظهر تعطیل می گردید ، نزدیک غروب وقت نماز بود یکی از بچه ها جلو می ایستاد و بلند نماز می خواند و دیگران تکرار می کردند . هر روز هر دانش آموزی می بایست تعلیم بگیرد .گاهی آخوند تعلیم می داد ، مبتدیها را قرآن خوانها و کتابخوانها ،قرآن خوانها را تعلیم می دادند . خلیفه گاهی جای آخوند می نشست ، خلیفه "مبصر"بود.
روز پنجشنبه روز پرسش بود .روز بدی بود و بچه ها هم از آن می ترسیدند . می گفتند : پنجشنبه زردآلو ، ترکه آخوند خون آلو .، چون اگر جواب نمی دادند فلک می شدند . با اینهمه محیط خوبی بود . آخوند همه بچه ها را دوست می داشت اگر کسی عم جزء یا قرآن را تمام می کرد مادرش عده ای از زنهای همسایه را جمع می کرد ، سینی پر از آجیل که با پارچه سبزی پوشیده شده بود با کله قندی کاغذی که قند مارسیل نامیده می شد با مقداری پول و پیراهنی برای آخوند به مکتب خانه می آوردند ، آخوند آجیل و شیرینی را بین بچه ها تقسیم می کرد و بعد تعطیل مکتب خانه .
خاطره خوبی بود ، دلمان می خواست همیشه یکی عم جزء یا قرآن را ختم کند ، اگر کسی قرآن را تمام می کرد و آجیل نمی آورد بچه ها در جائیکه او می نشست در زیر زیراندازش خارنخل می گذاشتند تا بالاخره عاجز می شد و آجیل می آورد ، بچه ها هم آجیل می خوردند و هم یک روز تعطیل .اما ختم کتاب آجیل نداشت . اعیاد مذهبی نیز تعطیل بود .به همین علت تمام اعیاد ولادت و وفات ها را یاد گرفته بودیم . گاهی کدخدا نیز به مناسبت عروسی فرزندش مکتب خانه را مرخص می کرد...."
به نقل از:وبلاگ دلنوشته(خاطرات یک همشهری)